غصه اش را میخوردم
رفتیم برای گردش در یکی از روستاهای دور افتاده. خانه هایشان گنبدی بود و درهایشان سرگیر.
پیرمرد خم خم کوچه را گز می کرد. به سختی صدایم را می شنید. چشمانش آب مروارید داشت و مردمک چشمانش توی سفیدی می لغزید. گفت: «می رم از سیّد خبر بگیرم.»
گفتم: «کدوم سید؟»
گفت: «رئیسی»
گفتم: «مگه کجاست؟»
ملچ ملچی کرد و بغضش را خورد و گفت: «بالگردش توی کوهها و جنگلا گم شده!»
هنوز توی خم کوچه بود و دخترش دنبالش با فاصله می رفت…
گفتم: «این قدیمی ها منتظر درد و غصه ان!»
دخترش گفت: «نه! پدرم تا با کسی چایی نخوره رفیق نمی شه و غصه اش رو هم نمی خوره.»
پوزخندی زدم و پرسیدم: «یعنی با رئیسی چایی خورده؟»
دخترش گفت: «آره خورده … تا قبل رئیسی حتی با یه نماینده هم چایی نخورده بود.»
پیرمرد و دخترش رفتند. اما برای اولین بار بود که با کسی چایی نخورده بودم و غصه اش را میخوردم.
رحیمه ملازاده