کارمند مخابرات بود. یکی از همکارانش شهید شد. عکس شهید را قاب گرفت و به دیوار اتاق آویزان کرد.
کمی بعد، همکار دیگرش به شهادت رسید. عکس او را هم کنار عکس اول به دیوار آویخت . ّمدت ها این روند ادامه داشت. تعداد قاب عکس شهداء به
عدد پنج رسید.
شبی با شنیدن سر و صدا از خواب بیدار شدم. احمد عکس خودش را در قاب گذاشته بود. وقتی متوجه شد نگاهش میکنم، آن را در مقابل چشمم گرفت و درحالی که میخندید، پرسید: به نظرت چه طوره؟
به او الهام شده بود شهید میشود و طولی نکشید که همان قاب عکس، کنار پنج قاب عکس دیگر قرار گرفت.