خواب دیدم محمدتقی دارد میرود جبهه؛
با همان لباسی که موقع شهادت به تنش بود.
جلوی درب خانه ایستاد و یک شاخه گل محمدی به من داد. آمدم گل را ببویم،که دستم را پایین آورد و آنرا از دستم گرفت.
گفت: این گل دیگه برای بوییدن نیست.همه ی گل برگ های آن را یکی یکی جدا کرد و ریخت روی زمین.